خوشبخت بود زیرا هیچ سوالی نداشت
اما روزی سوالی سراغش آمد و از آن پس ،خوشبختی، دیگر چیزی کوچک بود.
او از خدا معنی زندگی را پرسید اما خدا جوابش را با همان سوال داد.
خدا گفت:
اجابت تو همین سوال توست.
سوالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ایست که آب ونور می خواهد.
او سوالش را کاشت،آبش داد و نورش دادو سوال جوانه زد و شکفت و ریشه کرد.
ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سوالی شد و هر شاخه سوالی و هر برگ سوالی.
و او که زمانی تنها یک سوال داشت، درختی شد که از هر سر انگشتش سوالی آویخته بود
و هر برگ تازه ،دردی تازه بود و هر بار که ریشه فروتر می رفت ،درد او نیز عمیق تر می شد.
فرشته ها می تر سیدند......
فرشته ها از آن همه سوال ریشه دار می ترسیدند.
اما خدا می گفت:
نترسید درخت او میوه خواهد داد و باری که این درخت می آورد،
معرفت است.
فصل ها گذشت و درد ها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و
جواب های او را چیدند.
اما در دل هر میوه باز دانه ای بود و هر دانه آغاز درختی و هر که میوه ای را برد
در دل خود بذر سوال تازه ای را کاشت.